بلوچستان

فرهنگی هنری سیاسی اجتماعی

بلوچستان

فرهنگی هنری سیاسی اجتماعی

سفر نامه بنت (نقطه آغاز قصه دادشاه) -1

بقلم: رازگو بلوچ
سفر نامه بنت (نقطه آغاز قصه دادشاه) -1
برنامه ریزی کرده بودم که تعطیلات آخر سال 88 را بجای تفریح و گذشت و گذار برای ادامه تحقیقات ماجرای دادشاه کنار بگذارم. چند روزی را در کتابخانه ملی ایران با کند و کاوی بی وقفه در مورد موضوعات بلوچ، تاریخ بلوچستان و دادشاه سپری کرده و متعاقبا برای تحقیقات میدانی عازم نقطه طلایی داستان دادشاه، شهر بنت شدم.
سرفصل و نقطه آغازین ماجرای دادشاه طبق ترتیب زمانی و مکانی مورد نظر اینجانب نه سفید کوه و نه فنوج و لاشار و چانف و هیچان، بلکه شهر واقعا استثنایی بنت است و از اینرو بود که با وجود آشنایی نسبی با جغرافیا و تاریخ منطقه و سابقه مسافرت قبلی به بسیاری از مناطق فوق، با خود شرط کرده بودم که اولا بدون دیدن بنت و حس حال و هوایش هرگز برای پیش نویس مرحله دوم دست به قلم نبرده و دوم اینکه اگر قرار به سفری از این دست باشد باید از بنت آغاز شود.
 

بقلم: رازگو بلوچ
سفر نامه بنت (نقطه آغاز قصه دادشاه) -1
برنامه ریزی کرده بودم که تعطیلات آخر سال 88 را بجای تفریح و گذشت و گذار برای ادامه تحقیقات ماجرای دادشاه کنار بگذارم. چند روزی را در کتابخانه ملی ایران با کند و کاوی بی وقفه در مورد موضوعات بلوچ، تاریخ بلوچستان و دادشاه سپری کرده و متعاقبا برای تحقیقات میدانی عازم نقطه طلایی داستان دادشاه، شهر بنت شدم.
سرفصل و نقطه آغازین ماجرای دادشاه طبق ترتیب زمانی و مکانی مورد نظر اینجانب نه سفید کوه و نه فنوج و لاشار و چانف و هیچان، بلکه شهر واقعا استثنایی بنت است و از اینرو بود که با وجود آشنایی نسبی با جغرافیا و تاریخ منطقه و سابقه مسافرت قبلی به بسیاری از مناطق فوق، با خود شرط کرده بودم که اولا بدون دیدن بنت و حس حال و هوایش هرگز برای پیش نویس مرحله دوم دست به قلم نبرده و دوم اینکه اگر قرار به سفری از این دست باشد باید از بنت آغاز شود.
نفسهای سال 88 به شماره افتاده بود که تعطیلی دو سه روز آخر باعث ایست قلبی ناگهانی اش گشته و قدری زودتر خلق الله را از قید کار روزمره رهانید. فرصت را غنیمت شمرده و بی محابا پا روی پدال گاز فشرده و راهی شدم. در اطراق شبانه در مسیر بود که دوستی از قصد من آگاه شده و نه فقط دست همراهی داد بلکه به یمن عصر تکنولوژی دوستانش در بنت را نیز خبر دار و هماهنگ نمود. فردای آنروز جمع سه نفره ای که بنت ندیده شان فقط من باشم عازم آن دیار بودیم.
نیکشهر یا همان "گه" نه فقط پایتخت و دروازه گذر به مقصد بلکه خود بخشی از تاریخ و جولانگاه قصه مان مان بود که اینبار از آن گذشتیم که تا در فرصتی کاملتر این جولانگاه اول قصه مان یعنی پایگاه سلطه جویی حسین خان شیرانی و عرصه رقابت و حتی کشت و کشتار میر لاشاری ها و شیرانی ها را از نزدیک ببینیم.
روی تابلوی گمانم خاکستری کوچکی در خروجی نیکشهر نام بنت و فنوج کنار هم نوشته شده بود. چه وهم انگیز بود برای من. تابلو هم می دانست که من چه در سر دارم. گویی آن را فقط برای من ساخته بودند که تا راهنمایم باشند، اگر روزی برای گشودن راز مشترک آندوشهر یعنی ماجرای دادشاه راهی شده باشم.
راه بسیار پر فراز و نشیبی بود. گویا اداره راه قسم بلوچی خورده بود که آنجا پل نسازد تا ماشین های تنبل اندک تکانی به خود دهند و قدری بالا و پائین بپرند. شانس با ما یار بود که ابرهای بهاری قدری زود تر سیل وسیلاب خود را راه انداخته و راه خود را گرفته و رفته بودند و فقط نشانشان در بستر پهناور و نفسگیر رود ملوران باقی مانده بود. بر عکس دوران کودکی پرخاطره مان، این اولین بار بود که بیچاره ماشین سوسولی این دوره و زمانه مان آنهمه لجن و قلوه سنگ به خورد گلگیر های ناز و نازکش می رفت.
بخشی از مسیر یاد آور دشتیاری بود با آن خاک سفید جلگه ای و انبوه کهور های سایه گسترش، اما دیری نگذشت که کوههای قهوه ای و پر رگه آن دیار سر برآورده و بی اختیار یاد جنگ و گریزهای قشون و دادشاه و چریک های علیخان را در ذهنم زنده نمئدند. دیگر من رانندگی نمی کردم، مورخی بودم که پشت رول ماشین زمان کوه به کوه و سنگر به سنگرقهرمانان قصه را همراهی می کرده و از ماجراهایشان می پرسیدم. حتم دارم از همان حوالی بوده است که لشکر حسین خان به سمت بنت آرایش به خود می گیرد و یا دادشاه قصد حسین آباد می کند.
سرانجام دشتی وسیع ما را در خود گرفته و در بلواری عریض و نوساخته فرو بلعیده می شویم. در همان آغاز حشمت و عظمت "سیپرگ" از سمت چپ ما را به ترمز و تعظیم فرا می خواند. شهر بنت پدیدار شده است اما هنوز چشم از صخره غول پیکر سپیرک بر نمی دارم. از این کوه که حقیقتا لوگوی چشم نواز بنت است بسیار شنیده بودم اما اعتراف می کنم که هرگز چنین تصوری از آن نداشته ام.
فورا چون مستندسازی منتظر شکار لحظه ها دست به کار می شوم. حسن داشتن موبایل با دوربین 5 مگا پیکسل در چنین لحظاتی آشکار می شود. سیپرک را نه فقط در ذهن که در حافظه موبایل جاودانه می کنم.

قسمت دوم سفر نامه بنت (سرآغاز قصه دادشاه)

بقلم: رازگو بلوچ

وارد بنت شده بودیم. شهر بزگتر از تصور اولیه من بود و در همان نگاه اول به نظر می آمد که به سرعت در حال پوست انداختن است. همه جا انبوه سنگ و سیمان و آهن بود که بالا می رفت. این ساخت سازهای گسترده را اگر نخواهیم به معنای پولدار شدن دستجمعی مردم تلقی کنیم، شاید بتوان آنرا مرتبط با عزم جمعی شان برای پیشی گرفتن از فنوج و لاشار برای شهرستان شدن دانست. شاید هم در حقیقت حاکی از قصد مردم برای پیوستن هرچه سریعتر به قافله تجدد و تمدنی باشد که در دوران خان و خان بازی از آنان دریغ شده بود: بعدها یکی از عزیزان بنتی با اشاره به کوه سیپرک می گفت که قدیم ها از طرف دولت برای حفاری و معدن کاوی آن آمده بوده اند که خان وقت شدیدا ممانعت کرده و گفته بود که این کوه نقش سمبولیک دارد و باید دست نخورده باقی بماند. آن عزیز به طعنه می گفت که خان نگران آن بوده که مردم دارای شغل و کاسبی پر رونق تری شده و نقش او و املاکش کمرنگ شود.

خانه میزبان خیلی دور نبود. آقای رضا کدخدا جوانی خونگرم و مهماننواز به استقبالمان آمد و به زودی سر و کله عزیزان دیگری چون برکت میر لاشاری، محمد حق شناس و اردشیر کدخدا پیدا شد. آنها نخست فکر می کردند که موضوع دادشاه فقط به سفید کوه منحصر می شود و لذا برای رفتن به آنجا آماده شده بودند و می گفتند که "وشدل" جنگجوی پیر دوران دادشاه منتظر است که به دیدنش برویم. اما دیدن ماشین ما باعث نگرانی شان شده بود. سفید کوه عرصه مجال 206 سوسول و مامانی نبود. میگفتند حتی پراید هم برای مسیر سنگلاخی آنجا مناسب تر است. تازه فهمیدم که چرا این ماشین با آنهمه حسن وکمال که ایده آل تهرانی هاست، چندان مهرش به دل بلوچهای عاشق تویوتا دوکابین و زانتیا نمی نشیند. بهر حال قدری طول کشید که قانعشان کنم که کار من فعلا همین بنت راه می افتد و در حقیقت کلی کار است که اتفاقا باید همین جا انجام شود.
وقتیکه که از جزئیات تحقیقاتم گفته و کلی کتاب و نوشته و کاغذ را رو کردم موضوع برایشان جالب تر شده بود. اولین تحقیق من مربوط به یکی از شخصیت های رمان دادشاه بنام "حاج شکری" کدخدای بنت در آن زمان بود. با شنیدن این نام موجی از لبخند جمع میزبانان را فرا گرفت. تو نگو که ایشان پدر بزرگ اردشیر بود و دیگرانی از جمع نیز هم طایفه وی بودند. خدا را شکر کردم که بیگدار به آب نزده و جمع بندی اولیه خود را از این شخصیت به آنان نگفته بودم. آخر طبق اطلاعات اولیه من این فرد در جبهه علیخان و در نقطه مقابل دادشاه قرار می گرفت. اما بعد ها فهمیدم که قضیه جور دیگریست.
آقای حق شناس که علاقه مندی خاصی به این اینگونه تحقیقات در مشهود بود عکسی از علیخان به من داد که می گفت در واپسین روزهای گریز از بنت از روی قاب عکس خانه اش گرفته شده است. این تنها عکسی بود که قبلا به آن بر نخورده بودم و گمانم تاکنون جایی منتشر نشده است.
قرار شد جواب سوالاتم را طی مصاحبه با دو نفر از ریش سفیدان و مطلعین سرشناس بنت دریافت کنم و آن دو نفر کسی نبودند جز جناب سید کرم ساداتی و آقای عبدالرحمن کدخدا که این دومی فرزند همان حاج شکری داستان ماست.
برسم ریش سفیدی صلاح دیدم که ما خودمان به دیدن آنان برویم. اینگونه بود که بعد از ناهار منزل اقای رضا کدخدا را ترک کرده و نخست به منزل سید کرم ساداتی که نزدیک تر بود برویم. پیر مردی بود قد بلند و پر انرژی که گویی می شد در چهره اش تاریخ معاصر بنت را خواند. بسیار جذاب بود و در مزاح و سخن وری صاحب سبک. لهجه خاص بنتی از زبان او حلاوتی مضاعف پیدا کرده بود. وقایع تاریخی را مثل داستانی فکاهی و ادبی بیان می کرد؛ اما در عین حال آنقدر بعد تاریخی و واقعی بودن قضایا را لحاظ می کرد که فی المثل نام خبر چین یکی از ماجرا های دادشاه را سانسور کرده و حتی با اصرار و اطمینان بخشی جمع حاضر نشد آنرا فاش کند! گویی که یک پرونده قضایی تازه در جریان رسیدگی است!

بعد از آن راهی خانه آقای عبدالرحمن کدخدا شدیم، فرزند حاج شکری داستانمان. جوانتر از آقای ساداتی به نظر می رسید اما اطلاعات او بسار وسیعتر از بنت و خانواده اش بود. از هر جای ماجرای دادشاه و حکایات خوانین قدیم که صحبت به میان می آمد او اطلاعات موثق و کاملی داشت و وقتیکه حرف می زد انگار که از روی یک کتاب می خواند. بعدا توضیح داد که اطلاعات عمده کتاب " حکومت محلی بنت" را او در اختیار نویسنده اش اقای محمد برقعی گذاشته است و با تواضع ادامه داد که اگر مورد پرسش واقع نمی شد انگیزه ای برای جمع آوری و تکمیل این اطلاعات پیدا نمی کرد. بی اختیار این نکته در ذهنم نقش بست که چرا خود بلوچها کمتر اهل قلمی داشته اند که دست کم اطلاعات تاریخی اجتماعی و فرهنگی دور بر خود را به رشته تحریر درآورند.

به غروب نزدیک شده بودیم که برای دیدن قلعه بنت (قلعه ای که آخرین خانش علیخان قصه ماست) راه افتادیم. اتفاقا درست روبروی قلعه باغ حاج شکری قرار داشته است که در ادامه این مقوله اگر فرصت شد با نگاهی جامعه شناسانه از این باب بیشتر خواهیم گفت.

ادامه دارد. 
رازگو بلوچ 9/1/89
نظرات 21 + ارسال نظر
افشار یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:57 ق.ظ http://besht.blogfa.com

سلام و سال نو مبارک
ایام عید میهمان ولایت شما بودیم.شرح کوتاهی از گشت و گذارمان را درآنجا نوشته ام.ممنون می شوم شما هم بخوانید و نظردهید.
موفق باشید

ستار ملک رئیسی پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:20 ب.ظ http://bashana.blogfa.com

سلام علیکم وقت شما بخیر خسته نباشی

با مطالب جدید و عکسهای زیبا دیدنی بروزم بیا سری بزن خوشحال میشم

موفق موید باشی [گل][گل][گل][گل]
@...............@..........@............@@@@@.........@ @@..........@@......@.....@......@.........@......@.....@ @.@........@.@....@.........@....@.........@....@.........@ @..@......@..@....@@@@@......@@@@@....@@@@@ @...@....@...@....@.........@...............@....@.........@ @....@..@....@....@.........@...............@....@.........@ @.....@@.....@....@.........@...............@....@.........@ @......@.......@....@.........@................@....@.........@

ستار ملک رئیسی پنج‌شنبه 19 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 08:23 ب.ظ http://sarbazeytk.blogfa.com

سلام امیر جان خوبی؟

مطالبت فوق العاده بود موفق باشی

بیا سری بزن خوشحال میشم

خدا وند پشت پناهت باشد

فتو بلوچ شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ب.ظ http://photobaloch.com

سلام
مطلب جالبی بود گرچه وقت نکردم مطلب را کاملا بخولنم اما انشالله در آینده اگر فرصت شد این مطلب زیبا را می خوانم خیلی ممنونم از وبلاگ فرهنگی و زیبایتان انشالله که با فعالیت های شما فرهنگ این مرز و بوم حفظ گردد

ستار ملک رئیسی پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 ب.ظ http://sarbazeytk.blogfa.com

سلام امیر جون خوبی؟

کم پیدایی بیا سری بزن بروزم موفق باشی عزیزم

ستار ملک رئیسی پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 ب.ظ http://sarbazeytk.blogfa.com

[گل][گل][گل][گل] سرباز ایتـــــــک عبدالســــــتار ملک رئیســــــــــی[گل][گل][گل][گل][گل]
[گل][گل][گل][گل] سرباز ایتـــــــک عبدالســــــتار ملک رئیســــــــــی[گل][گل][گل][گل][گل]
[گل][گل][گل][گل] سرباز ایتـــــــک عبدالســــــتار ملک رئیســــــــــی[گل][گل][گل][گل][گل]
[گل][گل][گل][گل] سرباز ایتـــــــک عبدالســــــتار ملک رئیســــــــــی[گل][گل][گل][گل][گل]
[گل][گل][گل][گل] سرباز ایتـــــــک عبدالســــــتار ملک رئیســــــــــی[گل][گل][گل][گل][گل]
[گل][گل][گل][گل] سرباز ایتـــــــک عبدالســــــتار ملک رئیســــــــــی[گل][گل][گل][گل][گل]
[گل][گل][گل][گل] سرباز ایتـــــــک عبدالســــــتار ملک رئیســــــــــی[گل][گل][گل][گل][گل]
[گل][گل][گل][گل] سرباز ایتـــــــک عبدالســــــتار ملک رئیســــــــــی[گل][گل][گل][گل][گل]
[گل][گل][گل][گل] سرباز ایتـــــــک عبدالســــــتار ملک رئیســــــــــی[گل][گل][گل][گل][گل]

ندای قران جمعه 27 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:06 ب.ظ http://www.tahrui.blogsky.com

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ ءَامَنُواْ قُواْ أَنفُسَکُمْ وَ أَهْلِیکُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجَارَةُ

ای کسانی که ایمان آورده اید ، خودتان و کسانتان را از آتشی که سوخت آن ، مردم و سنگهاست حفظ کنید. …

فتو بلوچ چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 05:14 ب.ظ http://photobaloch.com

سایت فتو بلوچ مجددا فعالیت خود را آغاز کرد
حتما به سایت من سر بزنید با مطالب جدید بروزم امیدوام مطالب جدید مورد توجه شما دوستان واقع شود

ندای قران پنج‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ب.ظ http://www.tahrui.blogsky.com

چرا نماز می خوانیم .................................آیا نماز خسارتی است که انسان باید آنرا بپردازد همچنانکه به اجبار باید زیر بار مالیات ناعادلانه برود؟ آیا نماز سبب اتلاف وقت است و انسان وقت اضافی ندارد تا آنرا تلف نماید؟
آیا نماز قانونی ناخواسته است که انسان محکوم به پذیرش آن باشد، همانطور که در حکومتهای دیکتاتوری ناچار است بعضی قوانین سیاسی را بپذیرد؟
آیا خداوند نیازمند نماز ماست؟ و بهره‌ی نماز برای انسان چیست؟ واگر ترک شود چه زیانی دارد؟ و آیا …؟ و چرا …؟

ندای قران سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 02:49 ب.ظ http://www.tahrui.blogsky.com

-: آیا درست است که اسلام به زن ستم میکند و حقوقش را پایمال مینماید.
--------------------------------------------------------------------------------
۲ایا زن همیشه دنبالهرو وتحت نظارت مرد است .
--------------------------------------------------------------------------------
۳چراسهم زن در میراث کمتراز سهم مرد است .
--------------------------------------------------------------------------------
۴ چرا قدر ومنزلت زن در شهادت کاهش مییابد .

ندای قران سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 06:47 ب.ظ http://www.tahrui.blogsky.com

۱-: آیا درست است که اسلام به زن ستم میکند و حقوقش را پایمال مینماید.
--------------------------------------------------------------------------------
۲ایا زن همیشه دنبالهرو وتحت نظارت مرد است .
--------------------------------------------------------------------------------
۳چراسهم زن در میراث کمتراز سهم مرد است .
--------------------------------------------------------------------------------
۴ چرا قدر ومنزلت زن در شهادت کاهش مییابد .

بلوچ خان شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 08:23 ب.ظ http://photobaloch.com

به سایت من سری بزن با مطالب جدید بروزم اگه از اینترنت کم سرعت استفاده می کنی از وبلاگمphotobaloch.comبازدید کن

ستار ملک رئیسی جمعه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:39 ب.ظ http://sarbazeytk.blogfa.com/

سلام و صد سلام
_______________%%
_______________%%
______________%%%
_____________%%%%%
____________%%%%%%
_____________%%%%
_____________%%%
_____________%%%
_____________%%%
_____________%%%
_____________%%%
_____________%%%
_____________%%%
_____________%%%__%%
_____________%%%__%__%
_____________%%%___%__%
_____________%%%___%___%
_____________%%%___%___%
_______%%____%%%__%____%
______%__%__%%%%%%____%%
______%___%%_____%____%%
_______%____%%%%%____%%
________%______آپم____%%
_________%_______آپم_%%
_________%%_ آپم ____%%
________%%_______آپم_%%%
_______%%_آپم_________%%%
______%%__________آپم___%%
_____%%______آپم_________%%
_____%%_________آپم______%%
_____%%%_____آپم_________%%
______%%___________آپم__%%%
_______%%%_____آپم______%%%
_________%%%%______آپم_%%%
___________%%%%%%%%%
ز گل فروش، لاله رخی، لاله می خرید.
می گفت:
بی تبسم گل، خانه بی صفاست!
گفتم:
صفای خانه، کفایت نمیکند،
باید صفای روح بیابی، که کیمیاست!
خوب است، ای کسی که به گلزار زندگی
روی تو، همچو لاله، صفابخش و دلرباست
روح تو نیز چون رخ تو، با صفا بود
تا بنگری که خانه تو خانه خداست!

فریدون مشیری

جماعت تبلیغی دوشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:57 ق.ظ http://www.tahrui.blogsky.com

۱-ایا ماهواره به اخلاق وشئون اسلامی اسیب می رساند .چرا
--------------------------------------------------------------------------------

۲-ایاماهواره در زندگی فرزندانتان تاثیر ایجاد می کند چرا
--------------------------------------------------------------------------------

۳-ایا شما با ماهواره مخالفی با موافق .چرا

ندای قران شنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 ق.ظ http://www.tahrui.blogsky.com

ایاعلت فاسد شدن بیشتر فرزندان کوتاهی و اهمال پدران است.چرا؟
--------------------------------------------------------------------------------.................2برای آنکه فرزندان صالح داشته باشیم چه باید بکنیم .

بلوچ خان دوشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:28 ق.ظ http://photobaloch.loxblog.com

سایت فتو بلوچ سایتی که مدتی پیش ساخته شد و فعالیت خود را آغاز کرد برای مدتی تعطیل شد
سایت فتو بلوچ یا همان بلوچ خان که برای مدتی تعطیل شده بود قرار است با ظاهری جدیدی و سرعتی بالا فعالیت خود را به صورت مجدد آغاز کند این سایت در ابتدا کار خود را در بلاگفا آغاز کرد اما بعدا به دلیل وجود محدودیت در بلاگفا فعالیت خود را در آنجا متوقف کرد سپس فعالیت خود را مجددا در بلاگ اسکای آغاز کرد و وبلاگی با عنوان فتوبلاگ بلوچ خان تاسیس شد که استقبال خوبی از این وبلاگ به عمل آمد بعدا به دلیلی بیشتر بودم امکانات لوکس بلاگ وبلاگ از بلاگ اسکای به لوکس بلاگ انتقال یافت تا اینکه بالاخره سایت فتو بلوچ در قالب مدیریت محتوای وردپرس و در هاستی رایگان افتتاح شد پس از مدتی معلوم شد که بازدید های سایت کاهش شدیدی داشته مدیریت سایت تلاش بسیاری برای به دست آوردن بازدید انجام داد اما این کار فایده ای نداشت تا اینکه معلوم شد اکثر بازدید کننده گان از ایران هستند و چون سرعت اینترنت در ایران پایین است سایت بلوچ خان دیر لود می شود و سرعت پایینی دارد به همین دلیل مدیریت سایت تصمیمی جدی در راستای پر سرعت شدن سایت گرفته است قرار است سایت به زودی و در هاستی با سرعت آپ تایم بالا فعالیت خود را به صورت گسترده آغاز نماید تا کسانی که در ایران هستند مشکلی در لود شدن صفحات سایت نداشته باشند همچنین آدرس سایت بلوچ خان ازwww.photobaloch.comبه www.balochkhan.comتغییر می یابد
امیدورام کلیه بازدید کننده گان عزیز ما را در گسترش یافتن سایت کمک کنند
با تشکر
مدیریت سایت بلوچ خان

بلوچ خان جمعه 21 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:56 ق.ظ http://www.photobaloch.com

با مطالب جدید بروزم
آموزش ساخت سایت با کمترین هزینه

بلوچ خان شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ق.ظ http://photobaloch.com

با سلام به شما مدیر وبلاگ یادم است اولین باری که وبلاگ شما را دیدم مطالبش در نظرم جالب بود به شما پیشنهاد تبادل لینک دادم و تبادل لینک من و شما انجام شد اما متاسفانه مدتی است که حضور شما در سایت احساس نمی شود لطفا به سایت ما سری بزنید شاید که مطالبش مورد توجه تان قرار گیرد و نظری نیز بدهید
منتظر نظرات تان هستم

ابوعمار سه‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:02 ب.ظ http://majd2.blogfa.com

سلام
موفق باشید

شب تنهایی ستار جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:20 ب.ظ http://abdolsatarraisi.blogfa.com/

روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچه های فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد.
او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟بچه های کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچه ها گفت: "من فکر می کنم این دست خداست که به ما غذا می رساند. یکی دیگر گفت: شاید این دست کشاورزی است که گندم می کارد و بوقلمون ها را پرورش می دهد.هر کس نظری می داد تا این که معلم بالای سر داگلاس رفت و از او پرسید: این دست چه کسی است، داگلاس؟داگلاس در حالی که خجالت می کشید، آهسته جواب داد: خانم معلم، این دست شماست. معلم به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه های مختلف نزد او می آمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.
شما چطور؟! آیا تا بحال بر سر کودکی یتیم دست نوازش کشیده اید؟ بر سر فرزندان خود چطور؟

شب تنهایی ستار یکشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:07 ق.ظ http://abdolsatarraisi.blogfa.com

سلام علیکم خسته نباشی
مبارک علیکم شهر رمضان نماز و عبادت قبول باشه
اوقات خوشی داشته باشی
این هم داستان تقدیم به شما محترم
دختر کوچیک و پدرش از رو پلی میگذشتن. پدره یه جورایی می ترسید، واسه همین به دخترش گفت: «عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی تو رودخونه.» دختر کوچیک گفت: «نه بابا، تو دستِ منو بگیر..» «فرق ش چیه؟» پدر که گیج شده بود پرسید.
«تفاوت خیلی زیادی داره» دختر کوچیک جواب داد: «اگه من دستت رُ بگیرم و اتفاقی واسه م بیوفته، امکانش هست که من دستت رُ ول کنم. اما اگه تو دست منو بگیری، من، با اطمینان، میدونم هر اتفاقی هم که بیفوته، هیچ وقت دست منو ول نمی کنی.»

در هر رابطه ی دوستی ای، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست، به عهد و پیمان هاش هست. پس دست کسی رُا که دوست داری رُ بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رُا بگیره..abdolsatarraisi.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد